گنجشک با خدا قهر بود...

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت...

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟؟!,
ارسال توسط آرش

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)